امیرطاهاامیرطاها، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

امیرطاها

توفیق!!!!!!

(موقعیت: امیرطاها نشسته روی میز عسلی ای که چسبوندمش به کاناپه، رو  به کاناپه است و داره ماشین بازی میکنه و عقب عقب میاد!)   - من: امیرطاها نیفتی! - امیرطاها: توفیق(توقیف!) میشم؟!!!!! -من: (شلیک خنده و هیجان از استنتاجش!!!!!)   پ.ن. : به خاطر یک همسایه بسیار عصبی طبقه پایینمون که نسبت به نفس کشیدنمونم حساسه، مجبور شدیم این قانون مسخره رو برای امیرطاها بذاریم که هر وسیله ایشو پرت کنه یا بیفته زمین مثلن از روی میز، اون وسیله یک روز توقیف میشه و میره بالای کمد!!!! حالا تصور کنید قیافه مارو از شنیدن این حرفش!!!! من دلم شور میزد که نیفته از پشت طوریش بشه، طفل معصومم فکر میکرد که قانون افتادن هرچیزی شامل حال خودشم می...
22 ارديبهشت 1392

قایم موشک

امروز دقیقن دوسال و سه ماه و پنج روزته!  عزیز دلم قایم موشک بازی میکنیم در حد تیم ملی!  منو میشونی رو صندلی تا ده بشمرم! بعد میگم بیام؟  - بــــــــــــــــــــــــــله! ( به همین کشداری)   اونوقت من همه جای خونه رو میگردم در حالیکه تو دقیقن هردفه روبروی من نشستی و حاضر نیستی جاتو عوض کنی!!!! آخر سر پیدات میکنم و برق شادی تو چشمات....   امروز یه شیرین کاری دیگه هم کردی!!! وسط گشتنم واسه اینکه سرمو گول بمالی میگی: - مامان اتاقمم!!!( تو اتاقم بیا پیدام کن!)
3 ارديبهشت 1392

خوش زبان من

عزیز دلم ، دقیقن امروز بیست و دو ماهه شدی و این یعنی به سرعت برق و باد دوماهه دیگه دوساله میشی!!! باورشم سخته، تو جوجه کوچولو....   این روزا شدیدن درگیر صحبت کردنی! ینی هی میخوای حرف بزنی و خب...خیلی موفق نیستی، کلن عادت داری هرکلمه ای رو اونقدر میگی تا ما تکرار کنیم و تو بفهمی که ما متوجه منظورت شدیم!‌اونموقعه که خیالت راحت میشه.   از سه روز پیش هروقت سوار ماشین میشدیم هی یه بند میگفتی بلی، بادی یا یه همچین چیزی! من هرچی که به عقلم میرسید و تو خیابون میدیدم و میگفتم ولی تو اروم نمیشدی، خلاصه مستاصل بودم حسابی، و تو هم اعصابت خورد! تا اینکه دیروز محمدامین سه تا از ماشیناشو اورد بازی کنی که یه هو دیدم با ذوق فراوون گفتی...
29 آبان 1391

بیست و یک ماه، فرت!

عزیز دلم، باورم نمیشه که تو... اون جوجوی مظلوم کوچولو انقدر زود بزرگ و وروجک شدی. امروز دقیقن بیست و یک ماهه که در کنارت میخوابم و این روزا جزو شیرین ترین روزهای زندگیمونه. وقتی داری شیر میخوری و بهت میگم چشماتو ببند، دستتو مشت میکنی و انگشت سبابه کوچولوتو رو چشمت فشار میدی و با چشم دیگه داری منو نگاه میکنی! میخوام قورتت بدم عسلم   روزی صدبار تنها جمله ای رو که بلدی با فاعلهای مختلف تکرار میکنی و منتظر جواب من میمونی: بابا کوجا؟ مامانی کوجا؟ آقاجی( آقاجون) کوجا؟ امین کوجا؟ عمو کوجا؟ عزیز کوجا؟ باباجی (بابایی) کوجا؟..... بعد از شنیدن جواب هم میگی: آهها !!! قربون اون حرف زدنت آخه   زود بزرگ نشو     ...
30 مهر 1391

دیدن دوستای جدید

سه شنبه سیزده تیر با دوستای نینی سایتی قرار گذاشتیم و رفتیم پارک، جای همه خالی   اول از همه بگم گل پسرم دیگه خیلی هنرمند شده! دیگه دوربینو برمیداره و روشنش میکنه و چیلیک چیلیک عکس میگیره! کارشم بد نیست بچم ، اینم یه نمونش که از ارشان گرفته:     آخجون توپ بازی:     دوستای تازه:     مامان جونی خسته شدم، چقد عکس میگیری؟! بیا بریم توپ بازی:     قربون صدقه ی آوینایی :     یه خواب دلچسب تو هوای عالی بعد از بازی:       به امید قرارای بعدی با تعداد بیشتری از دوست جونا ...
15 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرطاها می باشد